بخش هفتم: روایت خود
وقتی داستان زندگیت رو باید از نو، با صدای خودت بنویسی
تا اینجا در مورد تصمیمگیری، انرژی، مدل ذهنی و خودشناسی حرف زدیم. اما یه چیز هست که همهٔ اینها رو زیرپوستی بههم ربط میده:
قصهای که از خودت برای خودت تعریف میکنی.
اسمش هست: روایت خود.
روایت چیه؟
روایت، همون داستانیه که توی سرت تکرار میکنی وقتی:
- یه اشتباه میکنی
- یه موفقیت بهدست میاری
- کسی روت حساب نمیکنه
- داری آینده رو تجسم میکنی
- گذشته رو مرور میکنی
📌 روایت = خطِ پشتِ فکرهات. یه داستان نانوشته، که ناخودآگاه زندگیتو شکل میده.
چند نمونه روایت رایج (که شاید آشنا باشن)
- “من همیشه باید قوی باشم، وگرنه هیچکس پشتم نیست.”
- “هر وقت شروع کردم، یه چیزی خرابش کرده…”
- “من آدم ایدهآلم، ولی بقیه نمیفهمن.”
- “دیر شروع کردم، خیلی عقبم…”
- “هیچکس واقعاً نمیخواد منو بفهمه.”
✨ اینا قصههاییان که میسازیم، و کمکم خودشون ما رو میسازن.
چرا روایت مهمه؟
چون ما با واقعیت زندگی نمیکنیم، ما با تفسیرمون از واقعیت زندگی میکنیم. و تفسیر، یعنی روایت.
📌 دو نفر ممکنه دقیقاً یه تجربه مشابه داشته باشن، ولی یکیشون باهاش رشد میکنه، یکی دیگه توش دفن میشه. فرقش؟ روایت.
چطور بفهمی روایتت چیه؟
۱. بعد از هر اتفاق مهم، چی به خودت میگی؟
یه موفقیت؟ یه شکست؟ یه دعوا؟ یه فرصت از دسترفته؟
آیا میگی: “دیدی گفتم من به درد این کار نمیخورم؟” یا: “خب، یاد گرفتم دفعه بعد اینجوری نره.”
جملههایی که بعد از اتفاقها تو سرت میان، خلاصهی روایتتن.
۲. وقتی به گذشتهت فکر میکنی، حس غالبت چیه؟
پشیمونی؟ افتخار؟ قربانی بودن؟ عجیببودن؟ ترحم به خود؟ دلسوزی؟ امید؟
✨ گذشته تموم شده، ولی روایتش هنوز داره آیندهتو شکل میده.
۳. اگر بخوای یه پاراگراف درباره خودت بنویسی، چطور شروع میکنی؟
“من همیشه…” “من هیچوقت…” “مشکل من اینه که…”
اون جمله اول، پر از دادهست.
چطور روایت رو بازنویسی کنیم؟
نه با دروغ گفتن به خودت. نه با مثبتبافی کلیشهای. بلکه با «گفتن واقعیت + معنا دادن دوباره.»
📌 بازنویسی روایت یعنی: اتفاقا رو انکار نکن، اما تصمیم بگیر دیگه به شکل قبلی تعریفشون نکنی.
فرمول ساده بازنویسی روایت
۱. چی شد؟ (واقعیت بدون تفسیر) ۲. چی فهمیدم؟ (تفسیر قبلی من چی بوده) ۳. الان چطور میخوام بهش نگاه کنم؟ (تفسیر تازه، آگاهانه، انسانیتر)
مثال:
- چی شد؟ “تو ۲۵ سالگی با یه مشتری رفیق شدم، بعد پولم رو خورد.”
- چی فهمیدم؟ “من با مشتری نباید رفیق بشم. همیشه یه جایی بخاطر رفاقت کوتاهی میکنم.”
- حالا چی میفهمم؟ “اون اتفاق شاید ناشی از اشتباه من یا سیستم بوده، ولی باعث شد بفهمم چی نمیخوام. و اون نقطه، جرقه مسیر جدیدم بود. که در حین رفاقت، کار رو جدا ببینم.”
✨ نه انکار. نه قهرمانبازی. فقط بازنویسی.
تجربه شخصی
من یه دورهای فکر میکردم چون دیر وارد فضای حرفهای جدی شدم، از بقیه عقبم. و این شده بود یه روایت ذهنی: “همیشه باید بجنگم تا جبران کنم.”
ولی یهجا فهمیدم این روایت داره خستهم میکنه. نه کمک.
تصمیم گرفتم قصه رو عوض کنم: “من دیر شروع نکردم؛ فقط با وضوحتر شروع کردم. و این یعنی مسیری که میرم، ممکنه کندتر باشه، ولی عمیقتره.”
و از همونجا، مسیرم شد مال خودم.
جمع بندی مهدی طور
روایت خود یعنی:
- داستانی که از خودت برای خودت مینویسی
- منشأ تفسیرها، تصمیمها، امیدها و فرسودگیهاته
- قابل بازنویسیه، نه با دروغ، با آگاهی
- و مهمتر از همه: یه ابزار برای بازیابی قدرت، وقتی هنوز بیرونیها تغییری نکردن
🟢 تمرین امروز:
یه اتفاق قدیمی توی ذهنت هست که هنوز گاهی برمیگرده و حالت رو خراب میکنه؟ بردارش. روی کاغذ، با خودت سه خط بنویس:
- چی شد؟
- من چی فهمیدم از اون موقع؟
- اگه بخوام مهربونتر، واقعیتر، و رشدمحورتر بهش نگاه کنم، چی میتونم بفهمم؟
تو بخش بعد، میریم سراغ خودرهبری، چطور در نبود هیچ مربی یا رئیس، بتونی با خودت قرار بذاری و بهش وفادار بمونی.