کلا دنیا خیلی بی رحمه از همه لحاظ بعضی وقتا پیش میاد … یهو میرم توی خودم … به این فکر میکنم که اگر کرونا نمیومد چی میشد … مسیر کاری، مسیر فعالیتی ، مسیر زندگی … بعد با فکر به اینکه چطور داشت پیش میرفت و اینا … توی ذهن خودم … به خودم و بچه ها و تیم و کارا و … … توی اون دنیای موازی فکر میکنم اون همه انرژی و تلاش و … ولی خب فهمیدم درست همون جایی که فکر میکنی همه چی عالی داره پیش میره … یهو ممکنه همه چیز تغییر کنه … ( تو هم در حالت های مختلف این جمله رو گفتی ) برای همین الان هم با تموم انرژی ای که دارم میزارم … توی همه موضوعاتی که در جریانه و اتفاقاتی که داره میوفته … یه ترسی پس ذهنم هست … سعی میکنم با کله برم توی ماجراها … چون چندین سال با فکر رفتم جلو … با تموم مشخص بودن ها، همه چیز نامشخص … همینقدر گنگ ولی زندگیه دیگه … وقتی میبینی همه عجیب و غریبند و وارد ذهن و دنیای هرکی میشی میبینی خیلی همه چی دنیا مسخرست … وقتی همه چی بی‌معنی میشه … چرایی موضوعات هم کم میشه حتی به اینکه چطوری داری فکر میکنی شک میکنی نه درستی وجود داره … نه غلطی … درست ترین ها هم غلط ترین ها در میان … بعد به همه غلط هات هم شک میکنی که نکنه درست بوده باشن همینفدر گنگ خستم … نه خسته فکری و ذهنی و جسمی و اینا خسته … از اینکه همش تصور میکنی درستی … ولی توی تحلیل ذهنی خودت هم درگیر میشی که اگر درستی، پس چرا هیچی درست نیست … خسته از همه نشدن ها … ولی میگی یه قدم دیگه باید برم تا بشه … شاید قدم بعدی شد … ولی هی قدم برمی‌داری و هی نمیشه … خسته از نفهمیده شدن توی تموم حالت هایی که متصور هستی که همه چیزو میفهمی … که شاید اکر نمیفهمیدی، غلط هارو عم درست میدیدی و قدم هارو بی فکر میرفتی … حتی خسته از خسته نشدن … که چطوری اینقدر پیش میری و خسته نمیشی و باز هم میخوای پیش بری … همینقدر گنک با همه فهمیدن ها ، نفهمیدن ها … با همه فهمیدن هایی که شک میکنی که نفهمیده باشی …