بخش دوم: مدل ذهنی مدیر چطوری ساخته میشه؟
بیا یه لحظه همه چیزو بذاریم کنار. نه سیستم، نه استراتژی، نه برنامهریزی. فقط ذهن. ذهن کسی که قراره یه تیم، یه پروژه، یا حتی یه خانواده رو هدایت کنه.
حالا سؤال: آیا واقعاً طرز فکر یه مدیر با بقیه فرق داره؟ جواب من: قطعاً. و اتفاقاً همهچی از همینجا شروع میشه.
مدل ذهنی یعنی چی؟
مدل ذهنی یا Mindset، اون لنزیه که باهاش دنیا رو میبینی. دو نفر ممکنه توی یه موقعیت باشن؛ یکی فرصت میبینه، یکی تهدید. یکی با خودش میگه: “چطوری حلش کنم؟” اون یکی میگه: “دیدی گفتم نمیشه؟”
فرقشون توی اطلاعات یا ابزار نیست؛ توی طرز فکره. مدیریت از همین تفاوت شکل میگیره.
ذهن مدیر چطوری فکر میکنه؟
تو تجربهی خودم، ذهن یه مدیر واقعی اینطوری کار میکنه:
۱. بین دیدن مشکل و دیدن مسیر، همیشه مسیر رو انتخاب میکنه
مدیر میدونه مشکل هست، ولی گیر نمیکنه توش. اون دنبال اینه که “با چی؟ با کی؟ از کجا؟” بتونه رد شه. یاد گرفته بهجای غر زدن، دنبال راهحل بگرده—حتی وقتی معلوم نیست از کجا شروع کنه.
۲. مسئولیت رو گردن میگیره، نه بهونهها رو
وقتی یه اتفاق بد میافته، ذهن غیرمدیری میگه: “خب فلانی کارشو درست انجام نداد.” ولی ذهن مدیری میگه: “کجای کار من باعث شد اینجوری بشه؟”
مسئولیتپذیری براش یه بار نیست؛ یه ابزار قدرته.
۳. بلده وسط ابهام، تصمیم بگیره
همه میتونن وقتی شرایط واضح و راحت باشه، تصمیم بگیرن. ولی ذهن مدیر، اونجایی شکل میگیره که همهچی خاکستریه. نه داده کافی هست، نه زمان. ولی باید یه تصمیمی بگیره.
و چیزی که یاد گرفته اینه: اقدام ناقص، بهتر از فلج کامل در فکره.
چیزی که ذهن مدیر رو میسازه، فقط دانش نیست
یه اشتباه رایج اینه که فکر میکنن مدل ذهنی مدیر با خوندن کتاب درست میشه. نه. کتاب مهمه، ولی فقط یه بخشه. مدل ذهنی توی اینا ساخته میشه:
- تصمیمگیری وسط فشار
- شنیدن نه، بدون اینکه له شی
- روبهرو شدن با آدمی که باهات نمیسازه
- مسئولیت اشتباهت رو قبول کردن و ادامه دادن
- جمع کردن خودت بعد از یه شکست
من خیلی از این لحظهها رو داشتم. لحظههایی که نمیدونستم قراره چیکار کنم، ولی مجبور بودم «وانمود کنم» میدونم. و کمکم، این وانمود کردن، تبدیل شد به اعتماد به نفس واقعی. یهجور قدرت توأم با فروتنی.
ذهن مدیری که رشد میکنه، سه ویژگی اصلی داره
یک. فکر سیستمی
بهجای تمرکز روی آدم یا اتفاق، دنبال رابطههاست. میپرسه: این مشکل از کدوم بخش سیستم داره میاد؟ کجای روند اشتباه بوده؟ فقط آدمها رو مقصر نمیدونه.
دو. وسعت دید
از بالاتر نگاه میکنه. فقط لحظه رو نمیبینه، مسیر رو میبینه. فقط پروژه رو نمیبینه، آدمها و آیندهشونو هم میبینه.
سه. تعادل بین منطق و احساس
بلده عددها رو بخونه، ولی دل آدمها رو هم میشنوه. نه فقط تحلیل میکنه، بلکه الهام هم میده. اینجاست که میفهمی مدیریت فقط «تحلیل» نیست؛ یه جور «حضور» هم هست.
جمعبندی مهدی طور
پس چی کار کنیم این مدل ذهنی شکل بگیره؟
راستش نسخه ندارم. ولی از تجربهم میگم:
- هر روز یه تصمیم سخت بگیر، حتی کوچیک
- مسئولیت چیزی رو بپذیر که معلوم نیست نتیجهش چی میشه
- به جای قضاوت سریع، سؤال بپرس
- بین دو تا گزینه نامطمئن، یکی رو انتخاب کن و پاش وایسا
- تو سکوت شکست بمون، و فرداش دوباره بلند شو
اونوقت کمکم، یه چیز عجیب اتفاق میافته: یه روز میبینی که آدمها ناخودآگاه به تو نگاه میکنن وقتی اوضاع خرابه. چرا؟ چون ذهنت آرومتر، تصمیمهات شفافتر، و حرفهات مطمئنتره.
اون لحظهست که میفهمی: تو فقط مدیریت یاد نگرفتی—مدیر شدی.
این بخش، یه تمرین بود برای نگاه به درون. نه برای اینکه ادای مدیرها رو دربیاری، بلکه بفهمی چیا توی ذهن یه مدیر واقعی میگذره.
تو بخش بعدی، میریم سراغ یه چهارتایی معروف: برنامهریزی، سازماندهی، هدایت و کنترل. یا همون پایههای کلاسیک مدیریت.