بخش دوازدهم: مدیر به‌مثابه انسان – بین کار و زندگی، بین قدرت و فرسودگی

این بخش یه‌خورده فرق داره. اینجا قرار نیست درباره ساختار یا استراتژی حرف بزنیم. اینجا درباره «تو» حرف می‌زنیم. خودِ تو، نه نقش‌هات. نه «مدیر»، بلکه «آدمی که داره مدیریت می‌کنه.»

مدیر بودن، یعنی فشار دائمی؟

خیلی وقتا، کسی که تو موقعیت مدیریته، همه ازش انتظار دارن:

  • همیشه آماده باشه
  • همیشه جواب داشته باشه
  • همیشه قوی باشه
  • همیشه حواسش به همه باشه

ولی کی حواسش به خودش هست؟

هیچ‌کس نمی‌پرسه:

  • تو حالت خوبه؟
  • خسته‌ای؟
  • کسی هست که ازت حمایت کنه؟
  • اصلاً به چی تکیه می‌کنی وقتی همه چی سخت می‌شه؟

و اینجاست که یه خطر جدی شروع می‌شه: فرسودگی.

فرسودگی شبیه چی می‌شه؟

فرسودگی (Burnout) یعنی:

  • صبحا دیر بیدار شی، حتی اگه خوابیده باشی
  • برای کارایی که قبلاً دوست داشتی، انرژی نداشته باشی
  • حوصله نداری جواب پیاما رو بدی
  • احساس کنی هیچی کافی نیست، حتی اگه موفق باشی
  • و مهم‌تر از همه: یه صدای بی‌صدا توی سرت بگه: «تو دیگه نمی‌کشی.»

اگه اینا برات آشناست، بدون تنها نیستی.

چرا مدیرها بیشتر در معرض اینن؟

چون:

  • فشار تصمیم‌گیری دارن
  • با آدم‌های مختلف سروکار دارن
  • بار مسئولیت سنگینه
  • گاهی تنها هستن در قله
  • خودشون رو فراموش می‌کنن

و چون «کار کردن» همیشه با «پیش رفتن» اشتباه گرفته می‌شه.

چی کار می‌شه کرد؟ نه به‌عنوان تکنیک، بلکه به‌عنوان نجات

۱. خودآگاهی

یعنی بدونی:

  • چی انرژی‌تو می‌کشه
  • چی بهت انرژی می‌ده
  • چه الگوهای فرسایشی تو رفتارت هست
  • و کی باید «نه» بگی

خیلی وقتا فکر می‌کنی کنترل دستته، ولی ناخودآگاه داری خودتو می‌سوزونی.

خودآگاهی یعنی صادق بودن با خودت—حتی وقتی که موفقی.

۲. مرز داشتن

همه‌چی کار نیست. و اگه همه‌چی شد کار، یه روزی همه‌چی می‌ریزه.

مرز داشتن یعنی:

  • ساعت مشخص
  • زمان خاموشی نوتیفیکیشن
  • «نه» گفتن محترمانه
  • محافظت از وقت تنهایی، یا وقت خانواده

مرز نذاری، مرز روانت از بین می‌ره.

۳. بازگشت به معنا

مدیریت، اگه فقط عدد و پروژه باشه، خسته‌کننده‌ست. ولی اگه وصل باشه به یه معنا—یه چیزی که برات مهمه، یه اثری که می‌خوای بذاری—اون‌وقت انرژی‌ت عمیق‌تره.

به خودت یادآوری کن: من برای چی این کارو شروع کردم؟ قراره چه تغییری بسازم؟ و کی‌ام، وقتی کار نمی‌کنم؟

۴. روابط حمایتی

تنهایی، نقطه ضعف مدیر حرفه‌ایه.

اگه تو هر کاری خوب باشی ولی کسی رو نداشته باشی که باهاش صادق حرف بزنی، یه روزی همه‌چی از درون فرو می‌ریزه.

برای خودت:

  • یه دوست واقعی
  • یه منتور
  • یه گروه همفکر
  • یا حتی یه تراپیست داشته باش

نه برای درد و دل، برای سالم موندن.

۵. توقف‌های کوچک، ولی حیاتی

  • یه ساعت قدم زدن
  • یه چای داغ بی‌هدف
  • یه کتاب غیر مدیریتی
  • یه تعطیلی بی‌عذاب وجدان
  • یه روز بدون موبایل

اینا تجمل نیستن. اینا سوخت توئن.

تجربه شخصی

من هم بارها تو مرز فرسودگی بودم. نه به‌خاطر ضعف، به‌خاطر اینکه کارم برام مهم بود. ولی جایی فهمیدم اگه خودم نباشم، حتی مهم‌ترین کار دنیا هم بی‌معنا می‌شه.

یاد گرفتم گاهی بایستم. گاهی بگم نمی‌دونم. گاهی بخوابم. و اینا نه نشونه ضعف، بلکه نشونه پختگیه.

جمع‌بندی مهدی طور

مدیر واقعی، اول از همه باید «خودش» رو مدیریت کنه.

یعنی:

  • بفهمه کی خسته‌ست
  • جرئت کنه کمک بخواد
  • معنا بسازه از کار
  • مرز بزاره
  • و خودش رو از یاد نبره

تمرین امروز:

یه جمله برای خودت بنویس که فقط خودت می‌فهمیش. یه جمله که یادت بندازه چرا این مسیر رو شروع کردی. بذار جایی دم دست. یه یادآورِ انسانی.


تو بخش بعدی، می‌ریم سراغ «مدیریت از دید یه بنیان‌گذار». اون‌جایی که دیگه فقط مدیریت یه تیم نیست، بلکه ساختن یه کسب‌وکاره از صفر. با همه ریسک‌ها، تنهایی‌ها، و شیرینی‌های خودش.