قلب نوشته

۱اردیبهشت

شاعر چیزی نمیگه !

سلام
پوووووووف … آخ که من چقدر این هفته سرم شلوغ بود … وقت هیچ کاری رو نداشتم …
درس خوندنم عجب حالی میده ها … : ) …
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که زندگی خیلی هم بامزست.
دیوار …
الان یه چهار روزی میشه این محمود رو ندیدم … درگیر.
تا حالا گفته بودم که با سبک رپ حال می کنم ؟ … یه آرشیو چهار گیگی هم از پرشن رپ دارم ؟
این کارو نکنیم چیکار کنیم دیگه ؟
شاعر میگه:
تورو جستجو نکردم … تو خودت رسیدی از راه
واسم از آینه گفتی … از شب و ترانه و ماه
تورو جستجو نکردم … که همیشگی ترینی
ساده مثل کوچه ای … تو همینی تو همینی
لحظه از شوق تو لبریز … سینه از عطر تو سرشار
یه ستاره نظر چشمات … تا خود سپیده بیدار
شبم از عظر تو زندست … تو چشات طلوع فرداست
سحر از راه نرسیده … منو تا دوباره بشناس
من که از تو بی دریغم … من که از تو رستگارم
من که از تو و برکت اسمت … همه دنیارو دارم
منو تا دوباره بشناس … منو پابند سحر کن
اول قصه تو بودی … قصه رو دوباره سر کن
.
شاعر دیگه چیزی نمیگه …
من برم بقیه کارامو بکنم …
مینویسمتون …
بای .

۲۱فروردین

اشکم در اومد سر این داستان :‌(

اشکم در اومد سر این داستان٬ شما هم بخونید تا اشکتون در بیاد. مخصوصا تو … حتما بخون ….
—-
وقتی سركلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می كرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی كرد.
آخر كلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: “متشكرم” و گونه من رو بوسید.
.
می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمی دونم.
.
تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینكار رو كردم. وقتی كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت : “متشكرم ” و گونه من رو بوسید.
.
می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمی دونم .
.
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: “قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد”.
من با كسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم كه اگه زمانی هیچ كدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، كنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون كریستالش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمی كرد و من این رو می دونستم، به من گفت: “متشكرم، شب خیلی خوبی داشتیم” ، و گونه منو بوسید.
.
میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
.
یه روز گذشت، سپس یك هفته، یك سال … قبل از اینكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می كردم كه درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدركش رو بگیره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی كرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینكه كسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشكرم و گونه منو بوسید.
.
می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
.
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی كلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میكنه، من دیدم كه “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فكر نمی كرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینكه از كلیسا بره رو به من كرد و گفت ” تو اومدی؟ متشكرم”
.
میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
.
سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میكنم که دختری كه من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری كه در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست كه اون نوشته بود:
“تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره.”
.
ای كاش این كار رو كرده بودم … با خودم فكر می كردم و گریه! . . .
.
——————————————————————————————
احساس ندارین اگه اشکتون در نیومده باشه …..
———————
من این داستانو با تمام وجود حس کردم … چون واسه خودمم پیش اومده …. با این تفاوت که هنوز زندست و میدونم و میدونه که همو دوست داریم ولی دیگه دیر شده .. چون اون ……………
——–
چیزی ندارم … برم صورتمو بشورم … واسه یه پسر این چهره ضایست …. دروغ میگم .. بگو دروغ میگی ….

مینویسمتون

بای.

۹فروردین

حوصله

من تمام غصه ام، من تمام صحبتم
سیمای توست
غم، تمام شب زنده داری های من
دیدار توست
من به امید دیدار و دیدنت
من به امید بوئیدن و بوسیدنت
زنده ام، باش با من جان مگیر
تا که ثابت کنم، من هنوز عاشق و نیم توام

چیز خاصی واسه گفتن ندارم … فقط …
تنهایی بدجوری داره حوصلمو سر میبره

همین .
مینویسمتون
بای.

۳فروردین

یکی … یکی …

سلام
سال جدید هم اومد و تنها تغییری که کردم٬ کوتاه شدن موهام بود : ) ….
همونی که بودیم٬ هستیم و خواهیم بود. مگه اینکه …..
خدا بزرگه .
اومیدوارم حسابی تو عید بهتون خوش بگذره ….
من که هر کیو دارم داره میره یه جایی …
یکی دوم رفت مشهد … یکی شیشم میره مکه …. یکی هشتم میره اصفهان …. یکی تو خونشه … یکی وقت نداره …. یکی درس داره … یکی …..
من هم که ……..
اصلا هیچی …. : ) …
مینوسمتون
بای.

۱۹بهمن

لحظه ها

زندگیت زود گذره عزیزم. مواظب لحظه هات باش. من که این لحظه هارو فقط به یاد دیدن تو در سال های آینده میگذرونم.
کاشکی می تونستم چشامو ببندم و باز کنم٬ ببینم چند سال گذشته و تو رو به رومی. درست مثل این هجده سال زندگیم که گذشت. همش به یه چشم به هم زدن بود. هیچ لحظه ای نداشتم که به سختی لحظه های این یه ماهم گذشته باشه. دوست ندارم این طوری برم جلو.
———————————————————————————————-
خوب٬ حال همتون که خوبه. خبری ازم نیست؟ کی گفته خبری نیست؟ من همین دور و ورام٬ فقط شما منو نمیبینین. اگه دوست دارین منو بیشتر ببینین روی دور و ورای قبلی که نوشتم کلیک کنید.
———————————————————————————————-
سر آخر هم باید بگم که : هر جایی که یه عشق بزرگ پیدا شه٬ همیشه معجزاتی هم وجود داره.
———————————————————————————————-
می نویسمتون
بای

۷بهمن

بی دست و پا

سلام٬ الان یه چند روزیه که دستم به هیچ کاری نمیره٬ نمیدونم چرا٬ درس نمیتونم بخونم چون فکرم همش می پره٬ رو سیستم میشینم همش آهنگا غمناک میاد بالا٬ به دادا زنگ میزنم٬ میگه تو حالت خوش نیست. خوب خودمم میدونم حالم خوش نیست. موندم چیکار کنم حالم بهتر شه.
پریروز رفتم بیرون یه دوری زدم هوام عوض شه٬ رفتم پیش یکی از بچه ها که ویدئو کلوپ داره٬ گفت بیا این چند تا فیلم رو ببر خونه بشین نگاه کن شاید حالت بهتر شد.
برگشتنی یه فال حافظ گرفتم٬ متنش این بود: ای صاحب فال شما دارای فکرهای بی اساس و پوچی هستید. افکار باطل را از خود دور کن و دنیا را آسان بگیر و با توکل به خدا و تلاش در زندگی انشا الله موفق می شوی.
جالبش اینجاست که خودم میدونم فکرهام بی اساسه ولی خوب نمیدونم چجوری باید از بین ببرمشون. خودم چندین بار با روشای مختلف تست کردم٬ ولی دیدم نمیشه. انگار که نه انگار.
عین بی دست و پاها شدم. یه کار انجام میدم٬ یه ربع بعدش میگم٬ عجب این چه کاری بود که تو کردی. اینو گفتم که بفهمین چقدر الان وضع روحیم خرابه. نیاز به یه کمک اساسی دارم. از کجاش رو نمیدونم ولی میخوام …….
سر آخر :
منو ببخش، که ندیده میگرفتم، التماس اون نگاه نگرونو
منو ببخش، که گرفتم جای دست عاشق تو، دست عشق دیگرونو
لایق عشق بزرگ تو نبودم، خورشید بانو
قافل از معجزه تو شد وجودم، اثیر جادو
منو ببخش، که درخشیدی و من چشمامو بستم
منو بخشیدی و من چشمامو بستم
منو ببخش، منو ببخش، منو ببخش، منو ببخش
تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم
که نیاوردی بروم، هر جا که دلت رو می شکستم
منو ببخش، منو ببخش، منو ببخش، منو ببخش

۱۳دی

هنوز آره …

یادمه …. پنجشنبه بود …. حالم بد بود … یه روز گذشت … جمعه شد …. شب شد … آن شدم …. هنوز حالم بد بود … ساعت ۱۱ و نیم.. رفتم تو روم …. سه دقیقه نشد ….. یکی بهم پی ام داد …. چند دقیقه نگذشت …. دوستی.
هنوز نمیدونم چرا٬ ولی همون سی دقیقه چت منو یاد چهار سال پیش انداخت. یه مدت بود که تنها بودم٬ ساعت ۷ غروب بود٬ آن شدم … گفتم بزار برم یه چند دقیقه هم از این زندگی لعنتی رو توی یه روم بگذرونم مگه چی میشه …. بعد از چند دقیقه … یکی بهم پی ام داد٬ مشخصات: یه پسر با صفا٬ با ادب٬ خوش سخن و با خنده های خیلی با حال یا به قول امروزیها دختر کش….. پلک رو هم نزاشته ساعت شد ۹ صبح.
من: خوب دادا کاری نداری.
دادا: نه عزیزم. میخوای بری.
من: خوب دارم میمیرم از خواب.
دادا: من هم همینطور.
من: پس امشب میبینمت.
دادا: منتظرم. بای.
من: بای.
حالا مطمئنم بعد از چهار سال تا پنجشنبه اون هفته …. یه ذره هم با دوستی با دادا(بعدا بیشتر در مورد دوستیمون توضیح میدم)٬ هیچ ناراحتی به سراغم نیومده بود. نمیدونم چرا … ولی موضوع خیلی بی اهمیته … خودم فکر می کنم خندم میگیرم٬ ولی باز هم ناراحتم.
الان هر کی منو ببینه میگه: بابا این پسره٬ کجاش شبیه آدمای ناراحته.
چیکارش میشه کرد.
الان چمه؟
هنوز آره …. ناراحتم.

۱۲آذر

از هر دری …

راستی میدونی چیه… نمیدونی…. باشه بعدااا بهت میگم….الان بگم؟…..نه دیگه…..باشه بابا الان میگم….میگم كه…..بگو كه….. كدوم كه…. همون كه….اصلان ولش كه …..
آخرشم نگفتی که ….. خوب من میگم :
عشقی که عشق نمی آفریند یک بدبختی است.
اگر شما بدون اینکه طلب عشق کنید عشق می ورزید، یعنی اگر عشق شما عشقی است که قدرت تولید عشق ندارد، اگر به وسیله تجلی زندگی به عنوان یک عاشق از خودتان یک معشوق نساخته اید، عشق شما ناتوان است، یک بدبختی است! از هر دری ….

© Copyright 1989-2024, All Rights Reserved